روز دوم
امروز كم كم كه هوا روشن شد و همه جا رو ديدم ، كمي آروم گرفتم و بعد از چند ساعت ديدم كه در اتاق به صدا در اومد و آوردن و برگه هاي حسابداري رو دادن دست بابام كه بره و هزينهها رو حساب كنه و من موندم و مامانم . مامانم به همراه خانم ايماني كه اومده بود و آموزش مي داد كه چه جوري منو بيرون ببرن و چه جوري نگهم دارن و .. تو اين يكي دو ساعت كه بابام نبود تمام پرستاراي بخش هاي مختلف به هبهانه هاي جور واجور اومدن تو اتاق كه منو ببينن ، آخه من كه هنوز خودمو نديدم ولي از گفته هاي اونا فهميدم كه چقدر خوشكلم آخه همشون مي گفتن واي چه نازه ، چه سفيده و ... نزديكاي ظهر بود كه بابام اومد تو اتاق و كمي منو بوسيد و كمي حال مامان رو پر...
نویسنده :
بابايي - ماماني - بعدها هم خودم
16:07